در چشم‌های او هزاران درخت قهوه بود
که بی‌خوابی مرا تعبیر می‌نمود
باران بود که می‌بارید
و او بود که سخن می‌گفت
و من بود که می‌شنود
او می‌گفت: باید قلب‌های خود را
عشق بیاموزیم
و من می‌گفت: عشق غولی است
که در شیشه نمی‌گنجد
باران بود که بند آمده بود
و در بود که بازمانده بود
و او بود که رفته بود.

| کیومرث منشی زاده |

بازگشت از جنوب به شمال شرق

کتاب شاید عروس دریایی اثری از الی بنجامین

تکه هایی از کتاب فلسفه تنهایی اثری از لارس اسونسن

منشی ,کیومرث ,بودو ,می‌گفت ,زاده ,| ,بود که ,کیومرث منشی ,منشی زاده ,او بود ,آمده بودو

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قران دل‌سخن محمد امین حری جامعه شناسی مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم فروش کود کشاورزی فروشگاه کورش اسپرت آموزش کاربردی سئو به امید گسترش دانش در زمینه ی بیماریهای خودایمنی بوی سیب میدهی دختر :)